راستش را بگویم وصیت نامه ام را نوشته ام...من ِ احمق نشسته ام و وصیت نامه نوشته ام...از بچگی تا بحال هیچوقت نتوانستم پیری ِ خودم را تصور کنم...همیشه فکر میکنم یک روزی در میانسالی خواهم مُرد.شاید این قلب ِ لاجان کار دستمان بدهد...شاید هم یک ماشین بزند له و لورده ام کند یا هر چیز دیگری که اصلا مهم نیست چیست.. مردن را تصور کرده ام و مسلما از قبر میترسم... بسیار از خدا طلبکارم و خدا هم خیلی از من طلب دارد... پس حساب ؛ بی حساب
میگویند وصیت نامه را باید زیر بالشت گذاشت... من ترجیح میدهم بالشم را بغل کنم و وصیت نامه ام را در گوشه ی فولدرهای کامپیوترام پنهان کنم. فقط اگر مُردم ؛ اگر دیگر نبودم ؛ اگر خبری از من نشد ؛ اگر روزی این وبلاگ بی خبر دیگر آپدیت نشد ... خبر بدهید که وصیت نامه ای هم وجود داشته. که حرفی مانده برای گفتن...
میگویند وصیت نامه را باید زیر بالشت گذاشت... من ترجیح میدهم بالشم را بغل کنم و وصیت نامه ام را در گوشه ی فولدرهای کامپیوترام پنهان کنم. فقط اگر مُردم ؛ اگر دیگر نبودم ؛ اگر خبری از من نشد ؛ اگر روزی این وبلاگ بی خبر دیگر آپدیت نشد ... خبر بدهید که وصیت نامه ای هم وجود داشته. که حرفی مانده برای گفتن...