این شهر ِ لعنتی
هر جای این شهر ِ لعنتی میروم خاطره دارم...از او... دیروز ظهر رفته بودیم یک جایی با چندتا مهمان که مثلا بگردیم... همه ی حالم گرفته شد و عین عن ِ له شده بودم که برگشتیم... دفه ی اولی که با او رفتم بیرون!رفتیم توی باغ گشتیم و صبحانه خوردیم و به اش عروسکش را که خریده بودم دادم و بعد یک کمی گشتیم و عکس گرفتیم و خندیدیم و آب بازی کردیم و بعد زدیم بیرون... یک ساعتی پیاده روی کردیم تا رسیدیم یک جای خوب ِ دیگر...یک امامزاده بود... نشستیم و با عروسک ‏ئه عکس گرفتیم و کلی حرف زدیم...هیچکس هم نبود... حتی پرنده یا چرنده ای!بعد رفتیم همانجا که دیروز بودیم... کلی خندیدیم و عکس گرفتیم و نشستیم و به این شهر ِ لعنتی نگاه کردیم و باد میخورد توی صورتمان و هی عکس میگرفتیم و هی هی هی هی هی .... لعنتی... روز ِ خوبی بود.. تاریخش را هم حفظم... جمعه بود.. بیست و هفتم ِ آذر ِ هشتاد و هفت بود.
یکبار ِ دیگر دقیقا چند روزی قبل از رفتنم بود...دقیقترش پنج ِ آبان ِ هشتاد و نه! بار آخری که رفتیم بیرون قبل از رفتن ِ من!باز هم رفتیم نهار خوردیم و یک کمی گردش و پیاده روی کردیم و کلی حرف زدیم و حسابی عکس گرفتیم... با سایه هایمان بازی کردیم و از یک پروانه عکس گرفتیم... بعد رفتیم همان امامزاده هه و من فیلم گرفتم که داشته باشم برای یکسال تنهایی... بعد...بعد......
مغز ِ پکیده شده ی من توانایی ِ تعریف ندارد... یادم هست... توان ِ تعریفش را ندارم ... این شهر ِ لعنتی... خوب که فکر میکنم هر گوشه ی این شهر ِ لعنتی خاطره هایی دارم که فراموش نمیشوند...متاسفانه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر