داستان ِ عشق
دروغ چرا؟ پسرها از ده سالگی به بعد زرت و زرت عاشق میشوند... یعنی هی فکر میکنند عاشق شده اند و هی میفهمند که نه ؛ عشق آن چیزی نبود که تجربه اش کردند... بعد باز دوباره عاشق میشوند و دوباره میفهمند که اشتباه کرده اند... همیشه هم ترسشان از این است که نکند جلوتر بفهمند که اینهم اشتباه بود...تا وقتی که بفهمند رسیده اند به آن چیزی که باید می رسیدند.
دفعه ی اولی که فکر کردم عاشق شدم؛فقط با یک سوال بود.. " به من شطرنج یاد میدهی؟ " اسمش "آرزو" بود.. میشد دختر ِ دختر ِ خاله ی ِ مادر ِ مادرم.. دقیق تر بخواهی میشد دختر ِ دخترخاله ی مادربزرگم... اوووه.. حالا که فکر میکنم می بینم حق داشتم همان یکبار فقط دیدم اش... مهمان ما بودند چند روز.. روز آخر یا شاید ساعت آخر بود که رفتیم نشستیم شطرنج بازی کنیم... بلد نبود.. ازم خواست که به اش شطرنج یاد بهم... من هم شرشر داشتم عرق شرم میریختم و توضیح میدادم... دوازده یا سیزده ساله بودم فکر کنم... او هم یک سال از من بزرگتر بود... آمارش را از لابه لای تلفنهای مادرم دارم که پرستاری خوانده و درسش تازگیها تمام شده... 
دومین بار طرف دخترعمویم بود... بازهم اسمش " آرزو " بود... اصلا یادم نیست.. ولی خیلی زود به ته دیگ خورد.. خودم هم یادم نیست چرا.. هم سن بودیم.. دو سه ماهی بزرگتر از من بود.. رفت شوهر کرد و الان خارج از مملکت زندگی میکند.. شب عروسی اش وقتی رفتم تبریک بگویم؛خنده ام گرفته بود... از خودم ...
سومین بار دخترخاله ام بود... همان که باهم بزرگ شده بودیم.. این بار خیلی طول کشید.. سه سالی بود... شاید هم چهار سال... فکر کنم در کل این سه یا چهار سال سرجمع دو یا سه بار دیدمش.. آنهم در دید و بازدید های عیدانه... دورادور فکرم پیشش بود.. تا قبل از دانشگاه.. جرات نمیکردم به اش چیزی بگویم... به نظرم فینگیلی بود .. بعدها شد از این مدل دختر ول هایی که از قیافه شان معلوم است هر روز با یکی میپرند... بی خیالش نشدم... شاید خسته شده بودم از یک عشق چهارساله ی این طوری...
چهارمین نفر یکی از همکلاسی های دانشگاهم بود... او هم یک سالی بزرگتر از من بود..همان دختر جوراب صورتی پست 9.. اوایل دختر خوبی بود اما جو زده شد.بعد از چهار ماه بی خیالش شدم. آدم نبود.. روزهای خوبی داشتیم با هم.. البته نمیدانست.. فقط هم کلاسی بودیم... یکبار سعی کردم به اش بگویم... نتوانستم.. خوشحالم که نتوانستم... چون از آن دخترهای بی در و پیکر بود. خبر دارم از اش... روزهای آخر دانشجویی اش است..
پنجمین نفر هم یکی دیگر از همکلاسی هایم است که شش ماه بعد از بیخیال شدن مورد قبل منتقل شد دانشگاه ما... اوایل فقط داشتم آمارش را در می آوردم که نفهمیدم چه شد عاشقش شدم. یکی دوسالی با کارهای درسی و علمی خودم را چپانده بودم به زور جزو کارهای روزانه اش... بعد هم بعد از عید ِ سال پیش بود که برایش گفتم عاشقشم... اولین بارم بود که برای کسی میگفتم عاشقش هستم.. نشست برایم از تفاوتها گفت... من هم هی عذر و بهانه آوردم... هنوز هم عاشقشم... همین الان هم داریم با هم اس ام اس بازی میکنیم... دختر خوبی ست.
راستی ؛ این هم چندماهی بزرگتر از من است... کلا عادت کرده ام عاشق آدمهایی شوم که سنشان بیشتر از من است.
(این پست خعیلی وقت پیش نوشته شده...یکی از دلایل انتشار این پست جدایی ِ نابهنگام ماست...راستش را بگویم ما هنوز هم همدیگر را به شدت هرچه تمامتر میخواهیم...اما نمیشود لامصب. مسئله دارد. مشکل دارد. مسئله و مشکل ِ منطقی دارد. خدا شاهد است که بیش از توان تلاش کردیم... نشد. جدایی ما روز ِ سوم ِ سال ِ نود اتفاق افتاد..البته؛پیچیدگیها دقیقا از روز ِ اول ِ سال ِ نود شروع شد و به سوم ختم شد. سه روز... لعنت به من)

+ گفتن این حرفها توی اینترنت مسئله دارد..مورد دارد... به هیچ دیدی به اینها نگاه نکنید.. اینجا صرفا برای تخلیه ی روانی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر