روزِ اولِ دانشگاه  
روز اولی که رفتم دانشگاه از این جشن های معارفه برایمان گرفته بودند... نشسته بودیم توی آمفی تئاتر ؛ منتظر چندتا آدم ( استاد بودند مثلا) که بعدها فهمیدیم خر حضرت نوح درک بیشتری از آنها داشت... توی آمفی تئاتر یک مشت خزعبل تحویل ما دادند و رفتند. توی همان آمفی تئاتر بود که دوتا صندلی آنورتر من یک دختر نشسته بود با موهای فرفری ؛ صورتی بچه گانه ؛ مانتو و مقنعه ی سیاه و شلوار جین آبی ؛ جورابهای صورتی و کفش خاکستری... قدش کوتاه بود.آنقدر که روی صندلی پاهایش تاب میخورد و به زمین نمیرسید... تا آخر حرفهای آن چند نفر همه ی حواسم نامحسوس پیش آن دختر جوراب صورتی بود... آخرش فقط فهمیدم که گفتند بروید کلاس 9 توی طبقه ی دوم که مثلا مدیر گروه بیاید برایتان زر بزند.. ما هم عین بز سرمان را انداختیم پایین و رفتیم.. آخر از همه بود که رسیدم به کلاس و مجبور شدم بروم ته کلاس روی سکوی کنار پنجره بنشینم... یادم نیست از روی عمد بود یا نه ؛ اما رفتم زرتی نشستم جلوی همان دختر ِجوراب صورتی... باز هم همه ی حواسم جلوی چشمم بود... از حق نگذریم آنروزها قیافه ی بچه گانه ی خوشگلی داشت...
چند دقیقه ای روی زمین و هوا بودم که یک پسر سیه چرده آمد نشست بغل دست ما... از همان لحظه شروع کرد دری وری گفتن و مسخره کردن حرفهای مدیرگروه... نکبت همه ی حالمان را پراند.. ما هم مجبور بودیم توی قیافه اش بخندیم که خدای ناکرده ناراحت نشود و همان روز اولی قهر و قهرکشی نداشته باشیم.. بگذریم.. روزهای بعد ما آن دختره را دیدیم و با اش چندجا رفتیم و کلی خندیدیم و خوش گذراندیم ولی آن روز حالمان را پراند آن پسرک... بعدها فهمیدیم کلا موجود بی شعوری بود..اسمش " محسن " بود..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر