این ایده های لعنتی.
بعد من یک دوره ای داشتم که خیلی خوب بود..همه ی استعداد هایم یکهو قلپی باهم زده بود بیرون.. خوب مینوشتم..خوب میخواندم..خوب طراحی میکردم..خوب حرف میزدم.. و خیلی چیزهای دیگر که الان میفهمم من یک همچین دوره را هم داشته ام.. وقتی الان به حوالی بیست تا بیستو دو سالگی خودم نگاه میکنم تازه میفهمم که هعیی.. عجب آدم خفنی بودم و الان متاسفانه هیچ گهی نیستم...
بعد مینشینم و هی به خودم فحش میدهم که ای فیلان و بیسار شده... خب پاشو یه غلطی بکن که دوباره رو بیایی نرّه خر... بعد باز هم میبیینم که خب! چکار کنم؟
چند روز پیش فکر میکردم همین یارو رفیقمان که دارد تصویر سازی میکند و همه را توی فیس بوک شیر میکندهااا... همین اول تصویر سازی های من را دید و کشیده شد اینوری... یا مثلن اونیکی رفیقمان بود... همان که توی خارج دارد درس میخواند... بچه فکر درس نبود هیچوقت... چقد خوب شارژش کردم که بعد از چندماه پرید... یا اونیکی رفیقمان... فیلان کار را بلد نبود و الان فیلان کارِر شده...
میبینی؟ میبینی این دست ما نمک ندارد؟
اصلن یکی از مشکلات اساسی ای که دارم و خودم به شدت آن را احساس میکنم این است که پی ِ ایده های خوب و کارهای خوب را نمیگیرم و همانها را بذل و بخشش ِ ناخواسته میکنمشان... یکهو یکی پیدا میشود و فیلان کار را انجام میدهد و همه میگویند که اصن چقد خوب است و اوووف و واااای خدا و اینها... بعد من باید بایستم یک گوشه ای و اصن صدایم هم در نیاید که بابا... من!!! منم هستم هااا..
البته بیخیال.. نه ناراحتم و نه خوشحال... هر کسی راه خودش را دارد که میرود... راه ما هم به سمت فناست... خب برود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر