عصبانیت
کلنش را بخواهید من آدمی هستم که خیلی زیاده از حد خونسردم... یعنی نبودم... شدم... خیلی کم عصبانی میشوم و وختی هم عصبانی شوم اصلا سر و صدا نمیکنم و در کل عصبانیتم را میخورم... اما خب اعتراف میکنم چندباری خیلی عصبانی شدم و داد و بیداد و اینها... از توی این چندبار دوبارش رو بیشتر یادم نمیاد... یکبار که خب بچه بودم یــَـک عربده ای کشیدم سر خواهرم که قبض روح شد و حتی زن دایی ام که آنروز مراقب ِ ما بود گریه اش گرفت و من رفته بودم به اش میگفتم چی شده گریه میکنی و اینها... خب از آن روز پشیمانم عین سگ... نباید داد میزدم اما خب.. بچه بودیم دیگر.. بچگی این چیزها سرش نمیشود..
یکبار دیگر هم دو سال پیش بود توی جریان یک برنامه ای همان دختره ی ایش و اوف دار اعصابم را بهم ریخت و بعدش هم حتی بد حرف زد و اشتباهی کرد که البته خیلی مهم نبود..اما خیلی بد حرف میزد توی جمع... بعد داد هم زد سر ِ من... من هم یک عربده ای کشیدم و پلیورم را درآوردم و کوبیدم به شیشه ی پنجره و از اتاق زدم بیرون... راستش اگر توی اتاق می ماندم ممکن بود یا کار دست خودم بدهم یا دست آن دختره ی ایش و اوف دار... بعد همه میگفتد چت شد و اینها و تا چند روزی مرا که میدیدند چشمشان گرد میشد و انگار من معجزه کرده باشم مثلن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر