خوردن و تولیدمثل 
از بچگی یادم نمی آید خانه داشته باشیم ولی هیچ حیوانی تویش خانه نداشته باشد...با این که بیشتر از ده , دوازده خانه عوض کردیم ؛ اما توی همه اش یا پرنده خانه میکرد ؛ یا چرنده...من از پرنده هایش فقط یادم است... یکی بود که دوتا کفترِعاشق آمده بودند توی انباری لانه ساخته بودند با چوب خشک و اینها...ما هم تهدید شده بودیم که کاری به کارشان نداشته باشیم...بچه دار شدند و تا بچه شان بزرگ شود همانجا بودند و بعد هم فکر کنم رفتند... یکی دیگر بود که پشت بامش پر از کفتر بود هرروز...بخدا ما کفتر باز نبودیم...اما روزی آنها افتاده بود دست ما...هر روز برنج میدادیم میخوردند. اصلا از قصد مادرم زیادتر درست میکرد که بدیم کفترها...هر کاری هم میکردی نمیرفتند...همه ی پشت بام شده بود فضله ی کفتر. راستش من دوست داشتم. نمیخواستم بروند.
بعد یک مقطعی بود که فنج نگهداری میکردیم. اول یک فنج گرفتیم که گربه زد سرش را کند. بعد جای قفس را عوض کردیم و دوتا فنج گرفتیم نر و ماده. ماده هه زد نر بدبخت را کُشت. یک کم حبس اش کردیم و تنها گذاشتیم اش بلکه ادب شود...بعد یک نر دیگر آوردیم ؛ آن را هم زد کشت. ماده ی قلدری بود .. اما با من دوست بود. مینشست روی دوشم و میخوابید. عین خر میخوابید. روزی سه چهار ساعت بیرون بود توی خانه میچرخید برای خودش حال میکرد اساسی... یکبار داشتیم سگا (آنروزها امکانات کم بود) بازی میکردیم دیدم خواهرم آمده جیغ جیغ کنان که فنج مُرد... نگو نشسته بود روی بدبخت. برداشتم کف دستم دیدم حالش خیلی بد است و مردنی است...بردم یک قلوپ آب داد خورد..سر و صورتش را شستم و دیدم گردنش تالاپی افتاد... مُرد. به همین راحتی. رفتیم پدرم را بیدار کردیم گفت : اَه..خب برو بنداز پشت بام همسایه بغلی. من هم رفتم زرتی انداختم پشت بام همسایه بغلی. بیشتر از یک سال تجزیه اش طول کشید. راهی هم نبود بروی برداری خاکش کنی. هیچ گربه و کلاغی هم رد نمیشد از آنورها...یکسال ماتم داشتم برایش.اعلامیه درست کردم برایش و تا یک هفته روی در یخچال بود... دلم تنگش شده راستش.
بعد رفتیم دوتا فنج دیگر گرفتیم...زاد و ولد کردند چه جور... خیلی عاشق هم بودند بی شعورها... روزی یکی دوتا تخم میگزاشت و ما هم میدیدیم اینها به خودشان هم رحم نمیکنند..میریختیم دور... خلاصه با اینهمه تمهید ؛ چهارتا جوجه ی نق نقو که شب و روزمان را یکی کرده بودند به دنیا آمد. گزاشتیم بزرگ که شدند همه شان را یکجا دادیم یک پرنده فروش و دوتا فنج نو گرفتیم.یک کم نگهشان داشتیم دیدیم اینها زاد و ولد بلد نیستند ؛ گفتیم شاید خانم فنجه آقاهه را نپسندیده... آقاشان را عوض کردیم. بازهم خبری نشد دوتا را بردیم پس دادیم و دوتا از همان بچه ها را گرفتیم. هفته ی اول خوب بودند ولی بعد آنیکی بی احساس زد خواهرش را کشت. انقدر سرش را نوک زده بود که خون و خونریزی و عفونت و مرگ. بردم توی باغچه خاکش کردم. آنیکی را هم پس دادیم و دیگر هم اصلا هیچ چی نگرفتیم.
حالا همه اینها را گفتم ؛ چون ظهری داشتم مستند ِ لایف ِ بی بی سی را میدیدم فهمیدم خیلی بیشتر از قبل مستند دوست دارم. قبلا ها هم میدیدم ولی الان با کیف میبینم... وسطهای مستند یک سری میمون را نشان میداد.خیلی خر بودند... بعد ماهی ها را نشان داد که پرواز میکردند.بعد پنگوئن ها که بچه را جلوی چشم مادرش خوردند و مادرش گریه کرد.. یا آن چیتاها که شترمرغه را خوردند.. اولش هم دلفین ها را نشان داد. خیلی خوب است که خدا همچین موجوداتی درست کرده. اصلا بهترین کارش همین بوده...بعد من فکر میکردم اینها که همه اش میخورند و تولیدمثل میکنند..کار دیگری ندارند واقعا؟ بعد فهمیدم خب خودمان هم همینطوریم..الکی سخت گرفته ایم به خودمان...والا..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر