پیرمرد ِ مهربان
خیلی بچه بودم.. یک پیرمرد بود توی فامیلمان که خیلی پیر بود.. یک دوچرخه داشت ماهی فروش بود... نه ماهی ِ مُرده.. ماهی ِ زنده..آکواریوم... از خودش نمیترسیدم..اما مانده بودم چطور بین اینهمه ماهی زندگی میکند..هنوز هم میترسم بروم داخل مغازه اش که به پسرش رسیده... راستش میشد شوهر ِ عمه ی پدرم...خانه شان ته یک کوچه ی باریک بود.. آخ خ.. خانه شان.. ورودی اش کوچک و تنگ و تاریک بود..اما آنطرف خانه حیاطی داشتند که بهشت بود...سبز بود..درخت انگور داشت... خیلی دوست داشتم خانه شان را... پیرمرد هم من را خیلی دوست داشت.. راستش اینکه میگویم پیرمرد ؛ چون اسمش را یادم نمی آید... تنها خاطره ای که دارم این است که داشتم در میانه ی یک مهمانی از خانه شان می آمدم بیرون که بروم دنبال بازی ؛ در همان فضای تنگ و تاریک دنبال کفش میگشتم که در را باز کرد آمد تو و دوچرخه اش را گذاشت همانجا..خندید و سلام کرد... اصلا ترسناک نبود... اصلا... دیگر از اش خاطره ای ندارم.. چه قبل...چه بعد... تا وقتی که گفتند مُرد...
ما آدمها خیلی فراموشکاریم... خیلی.
خیلی بچه بودم.. یک پیرمرد بود توی فامیلمان که خیلی پیر بود.. یک دوچرخه داشت ماهی فروش بود... نه ماهی ِ مُرده.. ماهی ِ زنده..آکواریوم... از خودش نمیترسیدم..اما مانده بودم چطور بین اینهمه ماهی زندگی میکند..هنوز هم میترسم بروم داخل مغازه اش که به پسرش رسیده... راستش میشد شوهر ِ عمه ی پدرم...خانه شان ته یک کوچه ی باریک بود.. آخ خ.. خانه شان.. ورودی اش کوچک و تنگ و تاریک بود..اما آنطرف خانه حیاطی داشتند که بهشت بود...سبز بود..درخت انگور داشت... خیلی دوست داشتم خانه شان را... پیرمرد هم من را خیلی دوست داشت.. راستش اینکه میگویم پیرمرد ؛ چون اسمش را یادم نمی آید... تنها خاطره ای که دارم این است که داشتم در میانه ی یک مهمانی از خانه شان می آمدم بیرون که بروم دنبال بازی ؛ در همان فضای تنگ و تاریک دنبال کفش میگشتم که در را باز کرد آمد تو و دوچرخه اش را گذاشت همانجا..خندید و سلام کرد... اصلا ترسناک نبود... اصلا... دیگر از اش خاطره ای ندارم.. چه قبل...چه بعد... تا وقتی که گفتند مُرد...
ما آدمها خیلی فراموشکاریم... خیلی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر