آتاری 
اوایل دهه هفتاد بود که پدرم برای بار دوم رفت مکه .. اوایل؟ نه.. شاید هم اواسط... مهم نیست... مهم این است که سوغاتی من از این مکه رفتن یک آتاری دستی ِ خاکستری با دکمه های زرد رنگ بود (+) که شبم را روز و روزم را شب میکرد. فقط هم یک بازی داشت. همان بازی معروفی که از آسمان خدا شکلک هایی پایین می آمد و باید میچیدی شان کنار هم تا یک ردیف جور شود و دیلینگ دیلینگ یکهو غیب شود و امتیاز بگیری...رکورد میزدیم و سر رکورد زدنش دعوا داشتیم و کل کل... یادم نمیرود... آتاریَم شکست.. یعنی راستش شکستندش... آنقدر محو بازی میشدم که غذا نمیخوردم . حرف نمیزدم . بیرون نمیرفتم .. باور کنید اگر زورم نمیکردند زخم بستری ؛ چیزی میگرفتم...خب آن وسیله ی اعجاب انگیز آن روزها خیلی تکنولوژی بود برایمان.. تکنولوژی هم خب ؛ آدم را محو خودش میکند... میگفتم ... یک روز سر سفره نهار ؛ جلوی یک مهمان که دخترخاله ی مادرم بود وسطهای بازی ؛ گرماگرم رکورد زدن بودم که دیدم پدرم آتاری را از دستم قاپید و به محکم ترین شکل ممکن کوبیدش به زمین... فکر کنم هیچ هشداری نداد... راستش اینجایش را یادم نیست . اما اگر یادم بود هم اصلا مهم نبود... چون آتاری من از وسط شش تکه شده بود...
آه ؛ ای آتاری زیبای من... تو رفتی و من ماندم ... آه ؛ ای دنیا... من چه کار کنم !؟ به چه انگیزه ای دیگر زندگی کنم !؟ آه ؛ ای دنیای فانی...دهانت را باز کن و مرا ببلع !  ببین که چگونه سر در گریبانم !! ببین که دنیا به آخر رسیده !!سر به کدامین بیابان بگذارم!؟ نوشداروی تسکین درد من چیست !؟ آه ؛ رمئو..!! آه ژولیت !!!
واقعا چنین حالی داشتم ...
حالا هرچه فکر میکنم ؛ میبینم این اینترنت کوفتی ِ فیلان فیلان شده با آن گودر و این خارش ِ نوشتن ؛ شده آتاری ِ تازه ی من ! اَه ! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر