کلید بود
بازی مورد علاقه ی همه ی پسر ها در بچگی فوتبال است...من هم... همه ی پسرها هم خاطرات عجیبی دارند... روزی بود که رفتیم توی کوچه فوتبال بازی کنیم.. با برادرم.. توی زمین خاکی ای که خودمان درست کرده بودیم و خط کشی کرده بودیم و علفهایش را کنده بودیم و دروازه ساخته بودیم... با هزار زحمت... نمیدانم سر چی بود که بحثمان شد.. ترسیدم ازاش. گفت برویم خانه. هیچکس خانه نبود و کلید هم توی جیب من بود ! از راه دور داد زد که کلید را بیار پسره ی احمق...(حالا دقیقش یادم نیست...همچین چیزی بود) من هم رفتم فاصله ی چند متری اش ایستادم و کلید را پرت کردم طرفش و فرار کردم . خب میترسیدم . کلید روی زمین افتاد جلوی پایش و او دنبال من دوید ؛ من هم فرار کردم و با سرعت نور و آن لباسهای پاره پوره ی خاکی ِ زشت و بد قواره , رفتم خانه ی یک دوست فامیلی که آنروزها کلاسشان خیلی بالا بود.. خانه شان دور بود من تمام شهر را با آن لباسها , پیاده رفتم... پسرش تیزهوش بود و سنتور میزد. (آنروزها سنتور حرام بود مثلا) و از همه مهمتر "میکرو" داشتند... میکرو خانه ی رویاهای من بود... خودمان آتاری داشتیم ؛ ولی کیف میکرو یک چیز دیگری بود. داداشم را ول کردم و فکر کردم که کلید را برمیدارد و میرود خانه ؛ و پیاده رفتم خانه ی آن دوست باکلاسی که مادرم آن روز آنجا بود. با همان قیافه وارد شدم و میدانم مادرم چه حرصی خورد. گفتم که کلید را داده ام و آمده ام آنجا... به دعوت صاحبخانه رفتیم نشستیم و میکرو بازی کردیم... پسر صاحبخانه به من زل زده بود و نمیدانم دلش میسوخت یا آدم این شکلی ندیده بود کلاً .. من نشستم میکرو ام را بازی کردم و او زل زده بود به من ... بعد از مدتی صدایم زدند که بروم.. با چه اکراهی میکرو را ول کردم و رفتیم... وقتی به خانه رسیدیم , دیدیم برادرم پشت در , توی تاریکی نشسته و خوابش برده بود فکر کنم... صدایش زدیم و گفت که من کلید را انداخته ام و گم شده و او هم نشسته؛منتظر... جلوی خانه ی ما خیلی تاریک بود.. توی تاریکی در به در دنبال کلید میگشتیم نیم ساعتی...بدون نور.. آنروزها موبایل هم نبود بدبختی که از نورش استفاده کنیم... فلاکت در این حد... آخر هم خود برادرم داد زد که پیدایش کرده... کسی نفهمید؛اما من فهمیدم کلید را قبلا هم پیدا کرده بود... ولی نرفته بود داخل... دلیلش را هم نمیدانم... شاید میخواسته بازی کند باز هم یا شاید میخواسته عصبانیتش را سر من خالی کند که پدر و مادرم را عصبانی کند و اونها من را ادب کنند مثلا.... نمیدانم ..
روز سختی بود کلا..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر