شبت بخیر؛خوشگلم 
آن شب با هزار ترس و لرز و حتی با دستهای لرزان برایش اس ام اس دادم که : " شبت بخیر خوشکلم " جواب داد که : " به من نگو خوشکلم..این جور حرفها وابستگی درست میکنند..من هنوز متعلق به خانواده ام هستم " چیزی نداشتم جز اینکه بگویم چشم. آن روزها تازه به اش گفته بودم که در من چیزی وجود دارد که فراتر از یک دوستی معمولی است ... اما او اصرار داشت که دوستیش معمولی باشد تا وقتی که برسد زمانش و مطرح شود و مابقی ماجرا... همیشه حرفهایمان را به هم اول در پرده میگفتیم و بیشتر با اس ام اس... بعد رودررو حرف میزدیم... نمیدانم اگر پرده برافتد چه کسی میماند... آن شب برایش توضیح میدادم که ما هم آدمیم و ماهواره داریم و این اصلا چیز خاصی نیست و او فکر میکرد که هرکس مادرش چادر سر میکند الزاما از آن دسته آدمهایی است که بچه هایشان را قرنطینه میکنند... شاید هم من قیافه ی مثبت ِغلط اندازی داشتم...در هر حال فکرش درست نبود... آن شب نگذاشت تا برایش بگویم که به چه راحتی خر شده ام... من هم نگفتم. من هم نگفتم تا گذشت... بیش از دو سال... دو سال بعد خودش به ام گفت عزیزم... گفت عشقم... گفت نفسم... خب!!راستش من هم گفتم... اما این دو سال سخت گذشت به منی که لازم داشتم ناز یک نفر را در آن دوران بکشم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر