دخترخاله  
 نمیدانم چه قانون نانوشته ایست اینکه ما آدمها همه مان کسی را داریم که بايد از بچگی با او بزرگ شده باشیم... شاید فقط یک مدت کوتاه بوده ؛ ولی در ذهن همه ی ما شخصی جا خوش کرده که فکر می کنیم بچگیمان با او سپری شد... همسايه ؛ دوست  و آشنايش فرقي نميكند.. شايد ما به اين همراه پنداري احتياج داريم ...خب ؛‌ من هم فکر میکنم بچگی ام با دخترخاله ام سپری شد.. چيزي هايي كه به خاطر مي آورم ؛ خاله بازي هايي بود كه داشتيم و اينكه گهگاهي براي ارضاي حس پسرانه هم كه شده پايي به توپ ميزديم... چانه ي پاره شده ام هميشه يادآور پله هاييست كه داشتيم ميرفتيم بالا تا خاله بازي كنيم... اينكه همه اش پنج يا شش ساله بوديم و در كوچه بازي ميكرديم.. اينكه يكبار افتاد توي جوب و من بيرونش آوردم و آنروزها كلي در چشمش قهرمان بودم... اينكه ميخنديديم... هميشه لباس پوشيدنش را دوست داشتم ( تاكيد ميكنم :‌ داشتم ) يادم نمي رود يكبار زير تخت قايم شدم و او با لباس سرهمي ِ‌ دامن دار ِ تور توري اي  آمد در اتاق و به خيال خودش يواشكي رقصيد.. با همان پاهاي بچه گانه... فكر ميكرد اگر در جمع برقصد ميخندند به اش... و من هم زير زيركي ميخنديدم و فكر ميكردم چطور به رويش بياورم.. البته هيچوقت به رويش نياوردم.. دليلش را هم نميدانم... شايد چون آنموقع ها تنها دوست ِمن بود و نميخواستم ناراحتش كنم.. چون اگر ميگفتم با من قهر ميكرد و من تنها ميشدم.. از بچگي از تنهايي ميترسيدم...
قديمي ها راست ميگويند.. آدم از هرچه بترسد ؛ سرش مي آيد..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر