4

کنکور و عزیز
داستان كنكور و قبول شدن دانشگاه من آنقدر عجيب بود كه هر وقت اسم كنكور مي آمد تمام خاطراتش را يكبار در ذهن مرور ميكنم.. روز كنكور سراسري صبح بيدار شدم و موهايم كه بلند بود را ‍ژل مالي كردم تا بچسبد به سرم و مثل روزهاي قبل اش اذيتم نكند.. آنروز تنها روزي بود كه در تمام عمرم پدرم همراهيم كرد.. خوب به ياد دارم كه روز اول دبستان هم پدرم نيامد.. مداد و پاك كن و شكلاتهاي هابي ام در يك پاكت بود و رفتيم كه كنكور بدهيم.. وقتي رسيديم زود بود.. پدرم گفت برو..انشالله موفق باشي.. چيزي نگفتم و خداحافظي كردم. گفت :‌ منتظرت بمانم؟ گفتم نه.. شما كار داري..بعدش خودم برميگردم. رفتم و امتحان دادم و بعد هم برگشتم... كنكور دانشگاه آزاد را در شهر ديگري دادم... خودم تنها رفتم كارت گرفتم ؛ تنها روز امتحان رفتم سر جلسه ؛ و تنها بازگشتم.. انتظار همراهي كسي را نداشتم واقعا. چند روز قبل تر اش آمده بودم به آن شهر..پيش مادربزرگم كه آن روزها تازه تنها شده بود.. دوست داشتم جدا از خانواده ام زندگي كنم و براي همين به مادر بزرگم ميگفتم دعا كن قبول شوم..مي آيم و دوتايي با هم در اين خانه زندگي ميكنيم..فكر كنم اول جواب دانشگاه آزاد آمد.. روزنامه كه گرفتم معطل نكردم و فلفور پريدم توي يك تاكسي و دنبال اسمم ميگشتم.. پيدا نميشد.. آخر ديدم يك جايي اون وسطها نوشته و من هم مهندسي عمران ِ همانجا ؛ يعني اولين رشته ي انتخابيم را قبول شده بودم و مطمئن بودم كه همين را ميروم.. راضي بودم.. روزي كه جوابهاي دانشگاه سراسري آمد با آن رتبه ي نزديك به سي هزار كسي فكر نميكرد اصلا چيزي قبول شوم.. رفتم پيش مشاور قلم چـ.ـي.. گفت كارداني فلان شهرستان را بزن و همه ي صدتا را پر كن..گفتم نميخواهم..كارشناسي ميخواهم ؛ سهميه ي فلان هم دارم.. گفت سهميه ات خيلي اثر كند مي آيي تا بيست هزار.. باز هم فرقي ندارد.. بُريدم و آمدم خانه.. پدرم گفت بهترين رشته ها را انتخاب كن.. يا قبول ميشوي و ميروي ؛ يا ته ته اش همان آزاد را داري.. نشستم و با رتبه ي نزديك به سي هزار از دانشگاههاي تهران شروع كردم.. آنهم كارشناسي.. همه ي رشته ها را زدم بجز مكانيك.. يك جورهايي متنفر بودم.. خلاصه آنكه مثل يك رتبه ي زير پانصد انتخاب كردم و همه ي صدتارا پركردم و فرستادم.. جوابش كه آمد در انتخاب هفتم ام قبول شده بودم.. همان شهري كه آزاد را داشتم..دعاي مادربزرگم گرفته بود.. كارشناسي ِ يك رشته ي خوب.. ميخواستم جواب را ببرم بزنم توي صورت مشاور قلم چـ.ـي.. خلاصه آمدم و رفتم پيش مادربزرگم.. سرحال بود آنروزها.. بدو بدو ميكرد.. غذا مي پخت.. من كه آمدم مريضي اش شروع شد.. روز به روز بدتر شد.. روز به روز شكسته تر شد.. روز به روز بيشتر از دست رفت...  شدم مراقبش ؛ پرستارش.. سه سال و نيم زندگي كردم با تمام بدقلقي هايش ؛ جيغ و شيون هايش ؛ دردهايش ؛ زخم هايش.. هميشه دوستش داشتم. عزيز بود.. به اش ميگوييم عزيز...
اين روزها مثل يك تكه گوشت ِ در رختخواب شده كه حرف هم نميتواند بزند.. سخت است اين چيزها را ببيني ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر