3

اعتراف میکنم اولین باری که حرف های مثبت هجده شنیدم ؛ هجده سالم نبود... شاید چارده سالگی بود . میرفتیم توی کوچه فوتبال بازی  میکردیم . آنجا همه نوع قشری و از همه سن وجود داشت. از مرفهان بی درد جامعه تا طبقه ی متوسط و حتی طبقه ی ضیعف.. از بچه های سرشار از فرهنگ و ادب و کلاس تا بچه های کـ.ون لخت در کوچه... چه میشد کرد؟ ما فقط برای فوتبال میرفتیم... آنروزها را خوب به خاطر می آورم... کوچه ی پهنی بود کنار یک مسجد که انتهای آن باریک میشد با پیچ و خم های بسیار.. آنجا فوتبال بازی میکردیم..بین گروه ای که از همه طبقات بودند... تقریبا یک کوچه آنطرف تر از خانه... همبازی ای داشتیم که چندسالی بزرگتر از ما بود..چون بزرگتر بود و طبیعتا زور بیشتری داشت همیشه دروازه بان خوبه را میگرفت.. من هم نوک حمله ی همان تیم بازی میکردم..توپهایش که گل نمیشد فحش میداد.. به زمین و زمان..آنجا بود که اولین تجربه ی شنیداری بالای هجده ام را گرفتم..
بعد از یک مدت نمیدانم چه شد که کم کم به سمت دیگر محله کشیده شدم... از بین یک مشت بچه هایی که آخر عاقبتشان همان کوچه بود به سمت یک مشت بچه هایی که ساعت کوچه آمدنشان مشخص بود و همه آن زمان کامپیوتر داشتند و حرف بده شان ؛ "خاک برسرت" بود..یک مشت پاستوریزه که اوایل حالم را بهم میزدند...اما بعدها عادت کردم به محیط جدید.. مثل همان قورباغه به آب گرم...
بعد از آن تجربه ی کوتاه و مسخره ؛ دوره ی دبیرستان بود . چیزهایی که میشنیدم به گوشم نامانوس می آمد . همه بلد بودند الا من ..  محیط جدید ؛ خیلی جدید بود... دروغ چرا !! پیشنهادهای شرمگینانه هم داشتم .. شاید بخاطر همین مسئله یکسال بیشتر دوام نیاوردم و خانواده را مجبور کردم مدرسه ام  را عوض کنند... اما توی همان یکسال با کلیت های مثبت هجده ای آشنا شدم.. سال اول دبیرستان...
به هر حال دوره ی آخری که در فراگیری این حرف ها گذراندم یک دوره پیش استادان خبره بود در پیش دانشگاهی... از بچه ی آخوندِ لباس کنار گذاشته داشتیم تا بچه ی دکتر و بچه ی پایین ترین محله ی شهر.. خوب یاد گرفتم جایی که تعدد فرهنگ هست ؛ آخر و عاقبت ندارد... دغدغه ی جوانهایشان خلاف است و دغدغه ی بزرگانشان هر چیزی جز بچه...

۱ نظر:

  1. تجربه ي بازي كردن توي كوچه رو ندارم . حتي براي يك دقيقه . خوش به حالت .

    منم تعريف كنم برات ؟
    حرف هاي +18 رو شايد از دوران دبستان شنيدم . توي مدرسه و لابلاي لطيفه هاي بچه ها . تعبيرشون رو نمي دونستم و خيلي شيك به خيال اينكه حتما جك بامزه اي بوده ، براي - فقط - مامانم تعريف ميكردم . الان معنيشونو مي دونم . باورت ميشه ؟ مامانم حتي يك بار هم دعوام نكرد ، فقط يكم ميخنديد . نمي دونم چه جور اصول تربيتي اي بود ، چون همون خنده ش باعث ميشد كه من نرم و براي كس ديگه اي تعريف نكنم و حتي دنباله ش رو نگيريم كه مامان اين يعني چي ؟
    سوم دبستان كه بودم درباره ي چگونگي خلق بچه از مامانم پرسيدم . خلاف قديمترا كه مامانم گفته بود : وقتي يك خانوم و آقا با هم ازدواج ميكنن ، ميتونن بچه دار بشن . منم اون وقتا با فينگولي ترين حالت ممكن فكر ميكردم كه مثلا اگه يك نوزاد پسر با يك نوزاد دختر ازدواج كنه ، يك بچه ي خيلي خيلي كوچولو و ناناز (:دي) به دنيا ميارن .
    8 سالم كه بود (زود رفتم مدرسه :دي) مامانم يك توضيح كوتاه درباره ي چطور به دنيا اومدن بچه بهم داد . قانع شدم . يه جايي خوندم بايد به بچه ي كنجكاو ، مقداري اطلاعات صحيح داد . نه اينكه بهش دروغ گفت . هرچند كه ترجيح مي دادم مثل خاورجيا ، بچه رو يك پليكان بياره تا بتونم پليكانه رو بگيرمش :دي
    بزرگتر شدم و رسيدم به اول دبيرستان . از دبستان تا راهنمايي ديگه كنجكاوي نكردم . سال اول ، زيست داشتيم . كتابم برام جالب نبود . كتاب زيست شناسي عمومي دانشگاه رو يه ورقي زدم و بعضي چيزا دستگيرم شد . بعدها به حشرات علاقه مند شدم و هميشه يك شيشه شربت خالي دستم بود و مشغول شكار حشرات بودم .
    يه بار دو تا جونور شبيه سوسك گرفتم . يكي بزرگتر و يكي كوچيكتر كه نر و ماده از آب در اومدن . بعد از چند ساعت كه سراغشون رو از شيشه شربت گرفتم ، هولناك ترين صحنه ي زندگيم رو ديدم . انقدر برام وحشتناك بود كه شيشه ي شربت رو درسته انداختم تو سطل آشغال :دي
    بعدشم كه دانشجوي حقوق شدم و چشمم به اينترنت روشن شد . توي درسامون چيزاي تازه اي فهميدم . توي سايتها هم ميشه چيزي فهميد .
    توي كتاباي صادق هدايت هم فحش ياد گرفتم :پي و دنبال معنيش رفتم .
    اما بازم چيزاي تازه ميشنوم و تعجب ميكنم . توي اين زمينه هنوز +10 هم نيستم:دي
    +18 براي من اينجور چيزاست . شايد منظور تو چيز ديگه اي بود .

    دلم ميخواست اين كامنت رو مثل پست بذارم توي زاپاس :دي
    يا حتي مثل تو براي خاطره هام يك وبلاگ بسازم .

    پاسخحذف