2

بچه که بودیم بعد از ظهرها خانه مان سکوت مطلق بود. بعد از نهار فقط و فقط خواب حکمرانی می کرد. البته ما بچه ها خواب نداشتیم و دلمان هم خواب نمی خواست. آخر آدمی که تازه نهار خورده باشد و کلی انرژی گرفته باشد نمی خوابد که... حالیمان نبود سنگین شدن یعنی چه و نمی فهمیدیم خواب بعد از ظهر نعمتی است از نعمتهای بهشت ... سکوت که شروع میشد میرفتیم چادر رنگی ها و ملافه ها را جمع میکردیم ؛ میآوردیم و خانه می ساختیم... یکی بقالی داشت ؛ یکی خانه دار بود ؛ یکی هم بانک . توی همچین جامعه ی کوچکی خب همین ها کافی بود... تولید کننده ؛ مصرف کننده و پول . پولهایمان کاغذی بود.تکه های کاغذی که با دقت قیچی شده بودند و رویشان نوشته شده بود ، چند تومان. دسته چک هم داشتیم... بانکمان هم بسیار محتاطانه بود. کارمند و مشتری رابطه ای غیر از یک سوراخ برای رد و بدل کردن پول نداشتند... حتی قیافه ی هم را هم نمی دیدند.
دیوار خانه هایمان را پشتی ها تشکیل میداد و سقف هایش را هم چادر یا ملافه. خانه های تک اتاقی بود که خود در یک اتاق دربسته ساخته شده بود. قانع بودیم به یک متر جا... بچه بودیم.. فکر میکردیم زندگی همین یک متر جاهاست... دریغ از اینکه همین ها در یک اتاق سه در سه ساخته شده بود که عملا فضایی را برای خیابانها (پیاده روها ؛ پارک ها ؛ بازارها ؛ میدان ها و خیلی "ها" های دیگر) ِ شهر کوچکمان تعریف نمیکرد.مجبور بودیم برای رسیدن به بانک ، هفت هشت بار دور خودمان بچرخیم که مثلا کلی طول کشیده تا به مقصد برسیم.. بقالی خب نزدیکتر بود. چار پنج باری کفایت میکرد دور خودت بچرخی... راستش را بگویم من بقالی بودم..همیشه ی خدا بقالی بودم و یک جورایی تولید کننده به حساب می آمدم... می آمدند می گفتند فلان چیز را داری؟ اگر نداشتم میگفتم که فردا می آوریم... میرفتند و شب میشد و صبح می آمدند دوباره که سفارششان را تحویل بگیرند.. در این فاصله باید یک جوری از یک جایی پیدایش میکردم. اگر پیدا نمیشد، عملا بقالی خوبی نبودم و حسابی ترس می آمد سراغم که مشتری هایم را از دست بدهم..از روی ناچاری یک بار شکل یک چیز را روی کاغذ کشیدم و دادم دست مشتری... دریغ از اینکه مشتری ها انتخاب دیگری ندارند و اصلا حقی ندارند که انتخاب کنند... بچه بودیم.. در دنیایمان مشتری مداری (یا شاید مردم مداری) از نوع عالی فقط وجود داشت...
عصر که میشد و ساعت بیداری میرسید همه چیز را جمع می کردیم و میگذاشتیم سر جا که کسی نفهمد بازی بچه گانه مان را...ترس داشتیم ... بعد هم سعی میکردیم مطابق میل بزرگتر ها باشیم... یا می نشستیم سر درس ؛ یا اگر تابستان بود میرفتیم توی کوچه ؛ فوتبال...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر